داستان زندگی

 

 

“وقتی که برادرم بهروز  به دنیا آمده بود سه سال ونیمه بودم. همان روز تنها به در خانه ی عمه ام که دو کوچه آنطرف تر از خانه ی خودمان بود رفتم.در زدم.عمه در را باز کرد.به او گفتم مادرم یک بچه ی جدید آورده و دیگر مرا نمی خواهد.”

این اولین خاطره ای است که بهمن بزرگ از بهمن کوچک به یاد می آورد.قبل از این آنجایی که او به یاد نمی آورد؛مربوط است به پدر و مادرش که چند سال قبل در اصفهان ازدواج کرده بودند و در همان شهر اولین پسرشان بهرام به دنیا آمده بود.بعد از تولد بهرام مصطفی فرمان آرا دست همسرش اقدس السادات بشارت را می گیرد و می برد تهران،شهری که برای بلندپروازی های اقتصادی او بستر مناسب تری است.یک سال پس از این مهاجرت بهمن در خیابان امیریه کوچه ی دلبخواه به دنیا می آید.در کودکی به خاطر بیماری های پی در پی، برخلاف دیگر بچه های خانواده به کودکستان نمی رود اما از همان دوران علایقش به نمایش و سینما و ادبیات آشکار می شود.با ورودش به مدرسه این علایق بیشتر خودشان را نشان می دهد.انشاءهای همه ی بچه های فامیل را می نوشته و در زمان هایی که دور هم جمع می شدند برایشان نمایش اجرا می کرده. سال های کودکی بر همین منوال درس و بازی و کتاب گذشت. در نوجوانی سه سال اول دبیرستان را به مدرسه ی”علمیه”پشت مسجد سپهسالار رفت.در همین سال ها مصطفی خان بهرام و بهمن را در آموزشگاه زبان شکوه واقع در خیابان شاه رضا ثبت نام می کند و این مقدمه ی ادامه ی تحصیل در فرنگ می شود.سال های اول دبیرستان گذشت و وقتی نوبت به انتخاب رشته رسید  بهمن جوان علی رغم انتظار همه به جای رشته ی ادبی،رشته ی ریاضی را در دبیرستان انتخاب می کند و دلیلش را از آنها پنهان نگه می دارد.دلیل ساده اما عمیق “همه ی دوستانم رفته بودند رشته ی ریاضی و من می خواستم با دوستانم باشم،برایم مهم بود” همین انتخاب و ارجح داشتن دوستان،هنوز از جای جای منش و زندگی او قابل رویت است.

القصه بهمن فرمان آرا در شانزده سالگی(1958) به انگلستان رفت تا در آنجا به مدرسه ی سینمایی لندن برود.اما در آن سال در لندن فقط مدرسه ی بازیگری بود و او به ناچار همان را انتخاب کرد.پس از یکسال و اندی وقتی پدرش برای سرکشی به اوضاع و احوال او وبرادرش راهی لندن شد،بازیگری را به هیچ عنوان نپذیرفت و در کمتر از ده روز بار او را بست و به آمریکا فرستاد تا قطعا درس کارگردانی بخواند.بهمن جوان به “دانشگاه جنوبی کالیفرنیا” رفت و در کنار هم کلاسی هایی چون جورج لوکاس و جان ملیس به درس خواندن پرداخت.

پس از فارغ التحصیلی برای دیدن خانواده اش به ایران برگشت و چون مشمول به حساب می آمد به انتخاب خودش به خدمت سربازی رفت.در همان هنگام وقتی که افسر وظیفه بود به درخواست مادرش به خواستگاری رفت ودر همان اولین ملاقات دلش را به فلور لبافی نژاد باخت و با او پیمان ازدواج بست و نه ماه بعد فرزند اولش لاریسا به دنیا آمد.

سال 1347 وارد تلوزیون ملی ایران شد و دو برنامه ی “فانوس خیال” و “جهان سینما” را اجرا می کرد. اولین فیلم های بهمن فرمان آرا دو مستند هستند به نام های “نوروز و خاویار” و “تهران کهنه و نو”. بعد از ساخت این دو مستند در سال 1353 به سراغ اولین فیلم بلند داستانی خود می رود یعنی “شازده احتجاب”.موفقیت بزرگ شازده احتجاب به عنوان اولین فیلم یک کارگردان جوان در جشنواره جهانی فیلم تهران باعث گشوده شدن درهای بعدی شد.چیزی طول نکشید تا به ریاست”شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران” رسید تا فیلم های مهمی از موج نوی سینمای ایران را تهیه کند. “گزارش” عباس کیارستمی، “کلاغ” بهرام بیضایی، “ملکوت ” خسرو هریتاش، “شطرنج باد” “صحرای تاتارها” والریو زورلینی و آن سوی وزش باد به کارگردانی اورسن ولز را در همان چند سال تهیه کرد.

در سال 1356 اما عشق به کارگردانی و ساخت فیلم دوباره او را به پشت دوربین می برد و این بار فیلم “سایه های بلند باد”را می سازد. این فیلم هم همچون شازده احتجاب بر اساس داستان دیگری از هوشنگ گلشیری است.اما فیلم در همان سال توقیف شد و هنوز در سال های پس از انقلاب هم این توقیف ادامه دارد.

اما آخرین فیلمی که فرمان آرا پیش از 1357 تهیه کنندگی کرد “در امتداد شب” به کارگردانی پرویز صیاد است که توانست عنوان پرفروش ترین فیلم سینمای ایران را از آن خود کند.

1359 تصمیمش برای مهاجرت قطعی می شود و به همراه همسر و سه فرزندش لاریسا ،نیما و مانی راهی فرانسه می شود و هفت ماه آنجا انتظار می کشد تا مقدمات مهاجرت به کانادا تکمیل شود.اما در این هفت ماه او در کتابخانه ی سفارت کانادا مشغول تعریف یک فستیوال سینمایی کودک و نوجوان برای شهر ونکوور بود.دو هفته پس از اینکه پایش به کانادا رسید طرح را در اختیار آن ها قرار داد و با اقبال کامل رو به رو شد.از سال اول دو سال پیاپی به عنوان رییس فستیوال انتخاب می شود.

در همان سال با سرمایه ی صدهزار دلاری یک شرکت به راه می اندازد به نام “گروونر فیلم کمپانی”. به عنوان مدیرعامل کمپانی به جشنواره ی کن می رود و فیلم “مرد آهنین” اثر “آندره وایدا” را می خرد. چند روز بعد وقتی که فرمان آرا ،کن را ترک کرده بود و در پاریس به سر می برد در روزنامه ی صبح خبر رسیدن نخل طلا  به “مردآهنین” را می خواند. این شلیک مستقیم به هدف در اولین نشانه گیری برای خودش و دیگران روشن کرد که در راه درستی قدم برداشته. این بار سرمایه گذاری کانادایی از او دعوت کرد تا مدیریت یک کمپانی جدید را برعهده بگیرد که هم در ونکوور و هم در آمریکا دفتر داشت. آخرین فیلم تروفو و فیلم هایی از گدار و آلن رنه را خرید. چهار سال بعد برای رتق و فتق امور کارخانه ی پدری  به ایران آمد اما هنگام بازگشت در فرودگاه با ممنوع الخروجی روبه رو شد. تلاش برای رفع اتهام دو ماه به طول می انجامد و وقتی فرمان آرا به کانادا باز می گردد درمیابد که بدون اطلاع او شخص دیگری را جایگزین اش کرده اند. از کمپانی شکایت می کند و در دادگاه تمام و کمال برنده می شود. چندی بعد شرکت سینه پلکس که با خرید سینماهای زنجیره ای ادئون تبدیل به کمپانی بزرگی با هزار و هشتصد سینما در آمریکا و کانادا شده بود؛ از او دعوت به همکاری می کند و فرمان آرا به این دعوت کم نظیر پاسخ مثبت می دهد و راهی لوس آنجلس می شود. در آن ایام فیلم هایی چون “آخرین وسوسه ی مسیح ” “باغ وحش شیشه ای” “خانم و آقای بریج ” “مادام سوزانکا” “رادیو هفت” را تهیه می کنند.

پس از چند سال همکاری سرانجام بهمن فرمان آرا با سینه پلکس قطع همکاری می کند و شرکت شخصی خودش با نام”اپن سیتی” را بنا می گذارد.اما طول عمر این این شرکت به دلیل بازگشت او به ایران کوتاه می ماند.

بهمن فرمان آرا پس از ده سال به در خواست پدرش به ایران باز می گردد تا مدیریت کارخانه جات پیله را به عهده بگیرد.اما پیوسته به نوشتن فیلم نامه می پردازد و برای کسب مجوز ساخت به اداره ی ارشاد و فرهنگ اسلامی می فرستد. طی ده سال ده فیلم نامه می فرستد که هیچ یک موفق به دریافت مجوز نمی شود تا سال 1378 با”بوی کافور، عطریاس” این قائله ختم به خیر می شود. اولین فیلم فرمان آرا پس از انقلاب در جشنواره ی فجر هشت سیمرغ بلورین می برد. دو سال بعد هم “خانه ای روی آب”  او با جنجال زیادی به روی پرده ی سینماها می رود و سیمرغ بهترین فیلم را از آن خود می کند “یک بوس کوچولو” “خاک آشنا” “دلم می خواد” و “حکایت دریا” هم از پی هم به پرده ی سینما رسیدند.

حالا بهمن فرمان آرا در دهه ی هشتم زندگی است و هر روز هفت صبح از خواب برمی خیزد و به دفتر کارش در خیابان سرهنگ سخایی می رود.هر روز به فیلنامه ی بعدی فکر می کند و می نویسد و بزرگترین دغدغه اش این است که زود تر باید کلید بزنیم.

 

“برای من بازنشستگی معنا ندارد،برای پدرم هم معنا نداشت .پدرم در هشتاد و پنج سالگی شروع به یادگرفتن زبان اسپانیش کرد”